یادش به خیر دوران کودکیم که از هر قید و بندی آزاد بودم و هیچ مسئولیتی نداشتیم .همه کارها انجام می شد و من همچنان در بازی و تکاپو بودم و هیچ اطلاعی از سختی روزگار نداشتم .
همیشه امتحانهای خردادم را که میداد م بلافاصله اسباب بازی هام را بر میداشتم و بازی میکردم تازه خواهر زاده هام را هم دعوت به بازی میکردم ،در آن صورت ساعتها با هم بازی میکردیم و خوش میگذراندیم بدون اینکه هیچ از دنیای بزرگترها بدانیم درسته بازیهامون هم شکل زندگی بزرگترها را داشت ولی باز هم لذت خودمون را میبردیم
روال بازیها این گونه بود که اگر پسر بودی بابا میشدی و کارهای بیرون را انجام میدادی و اگر دختر بودی مامان میشدی و کارهای داخل خونه را انجام میدادی.
ابتدایی که بودم معمولا عصرها دوچرخه سواری میکردم و چون با بچه های همسایه هایمان هم سن وسال بودیم این کار را در کوچمون انجام میدادیم وبعضی موقعه ها به خونه همدیگر میرفتیم و بازی میکردیم . بعضی موقعه ها هم پیش می آمد که قایم موشک ، بالا بلندو ، مسابقه دو ،معلم بازی و گرگم به هوا بازی میکردیم ،شور وهیجان خاصی حاکم بود و از ته کوچه تا سر کوچه همه شاد بودیم و میخندیدیم وصدای خنده هامون همه ی خونه ها را پر کرده بود و این طور ی بود که پدر و مادر هامون هم با خنده ما پچه ها به وجد می آمدند وشبها وقتی به رختخواب میرفتیم از خستگی زود خوابمون میبرد.
جمعه ها وروزهای تعطیل وقتی به باغ میرفتیم کلی بازی میکردیم و وقتی به خونه میرسیدیم خودم را به خواب میزدم وتا چیزی به دست من ندهند که به داخل عمارت ببرم تازه با هزار ناز و اطفار وبوسیدن من را به تختخوابم میبردند و من را میخواباندند .